×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

قروقاطی

× a target=blank href=http://www.parseshop.biz/market.aspx?rgm=mr.milad&p_id=2224image border=0 title=ست تاپ شلوارک پولک دوزی src=http://www.parseshop.biz/images/banners/2224.gif/a
×

آدرس وبلاگ من

milad-zartosht.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/broken hart

?????? ???? ?????? ???? ???? ?????? ??? ??? ????? ??????

زندگی رویا(قسمت ششم)

رویا پرسید:زن بابات؟!

رکسانا با ناراحتی:آره...این قبلا منشی بابام بود.از اول میدونست وضع بابام خوبه به خاطر همینم تورش کرد.ازش متنفرم.از بابامم متنفرم.بابام حتی صبر نکرد یکسال از مرگ مادرم بگذره بعد...

رکسانا نتونست حرفشو ادامه بده و زد زیر گریه.

رویا فقط رکسانا رو تماشا میکرد.

رکسانا ادامه داد:مامانم تصادف کرد و مرد.بعد از اون من تنها شدم.دلم خیلی واسش تنگ شده.بابام اصلا درکم نمیکنه و...

رکسانا شروع کرد به درد و دل کردن با رویا.رویا حس عجیبی به رکسانا داشت.اونو مثل خودش میدونست.

بعد از اینکه حرفای رکسانا تموم شد رویا هم ماجرای زندگیشو برای رکسانا تعریف کرد.

روز ها میگذشتند و رکسانا و رویا بیشتر با هم دوست میشدند.این دوستی قدری زیاد شده بود که رکسانا هم قایمکی بدون اینکه بهاره ببینه به رویا کمک میکرد.

روز ها و ماه ها گذشتند.رویا و رکسانا واسه ی هم دوتا خواهر شده بودند.مادر پیرتر شده بود و اعتیاد پدر و برادرای رویا بیشتر...

یکی از همین روزها که رویا و مادر برگشته بودند خونه یه پسر جوون و یه مرد پیر تو خونه بودند.ناگهان رویا یاد نرگس افتاد و حدس زد که یکی از این دو نفر خواستگارشه!

رویا سلام کرد و دوید تو اتاق و مضطرب بود.رویا با خودش میگفت:نکنه منم مثل نرگس برم و نیام؟نکنه از مادرم دور شم نکنه...

مادر وارد اتاق شد و رفت پیش رویا و گفت:رویا چته؟چرا رنگت پریده؟

رویا با اضطراب:مامان این مرد خواستگار منه؟؟؟؟

مادر ناگهان خشکش زد.انگار اون هم یاده نرگس افتاده بود.کمی مکث کرد و گفت:نمیدونم...بذار برن ببینم کین.

دقیقه ها گذشتند و گذشتند.هر دقیقه برای رویا مثل یک ساعت میگذشت.

بالا خره مرد و پسر رفتند.

پدر خندان وارد اتاق شد و به نادر گفت:زن اینارو دیدی؟

مادر با تعجب و کنجکاوی تمام گفت:آره اینا کین؟

پدر گفت:اون مرده اسمش ماشالله اس.اسم پسرشم نصرته.میخوام رویا رو بدم به نصرت اینا وضع موادشون توپه.اگه رویا رو بدم به اینا واسه من خوب میشه مواد درجه یک و مفتی میزنم.بعد هر هر با صدای بلند خندید.طوری که دندونای سیاه و خرابش کاملا معلوم میشد.

رویا وقتی این حرفارو شنید بی اختیار اشکاش جاری شد.کم مونده بود رویا هم مثل خواهرش بشه.مادر هم تا اعتراض کرد کتک خورد.

رویا چند دقیقه ای فکر کرد و تصمیم گرفت در مقابل پدرش بایسته.پس به سمت پدرش رفت یه نفس عمییییییییق کشید و گفت:بابا من کیم؟

پدر یه نگاه به سرتا پای رویا انداخت و پرسید:خل شدی دختر؟

رویا دوباره پرسید:من کیم؟

پدر با تعجب:رویا.

رویا :منظورم اینه که کیه شما هستم.

پدر :دخترم

رویا:پس چرا میخوای منو بدبخت کنی؟دلت به حال نرگس نسوخت؟الان که نمیبینیش راحتی؟میخوای منم بدبخت کنی؟درس که نذاشتی بخونم حد اقل بذار با کسی که خودم میخوام ازدواج کنم.

رویا گریه اش گرفت.

پدر با عصبانیت و ناسزا گفتن جواب رویا رو داد و به زیر باد کتک گرفتش.اما رویا هیچی نمیگفت.دیگه به کمربند و سیلی عادت کرده بود.

پدر وقتی که خسته شد به صورت رویا نگاه کرد و گفت:دوتا نون خور اضافی از این خونه رفتن تو هم باید بری.

پدر بچه هاشو نون خور اضافی میدونست.اگه میدونست بچه هاش نون خورن پس چرا انقدر بچه داشت؟اصلا چرا هرکی فقیره باید بچه های زیادی داشته باشه؟

این فکرا ذهن رویا رو درگیر میکرد.

شب موقع شام پدر به رویا شام نداد و گفت:هروقت رفتی خونه شوهرت شام میخوری فهمیدی دختره ی...

رویا به گرسنگی و ناسزا های پدر عادت داشت پس اعتراض نکرد.مادر هم میترسید چیزی بگه برای همینم فقط آه کشید.

بعد از شام پدر خطاب به رویا گفت:فردا شب عاقد میاد عقد میکنید فردا صبحم ازدواج و خونه شوهرت.افتاد حیف نون؟

رویا سر تکون داد و رفت که  بخوابه اما نتونست.میخواست فکر کنه و به راه حل برسه اما فکرش به جایی قد نمیداد.رویا تو همین فکرا بود که خوابش برد.

صدای مادر رویا رو بیدار کرد:رویا...رویا؟

رویا:بله؟

مادر:پاشو باید بریم خونه بهاره خانم اینا.امروز کلی کار داریم چون امشب مهمون دارن.

رویا بلند شد و رفت صورتشو شست و لباس پوشید و آماده رفتن شد.

تو راه که میرفتند رویا همش فکر شبو میکرد.نمیتونست تمرکز کنه و راه حل درستی انتخاب کنه.تو همین فکرا بود که رسیدند به خونه رکسانا اینا.

رکسانا صبح ها مدرسه بود به خاطر همینم رویا تند تند کاراشو میکرد تا ظهر که رکسانا میاد با اون باشه.

ظهر شد و رکسانا رسید خونه و طبق قراری که با رویا گذاشته بود بی توجه به رویا و مادرش رفت داخل خونه.این نقشه رکسانا بود تا بهاره به رابطه رکسانا و رویا شک نکنه.

بعد از چند دقیقه رویا طبق برنامه کارش رفت که اتاق هارو تمیز کنه.نوبت اتاق رکسانا که رسید بدون در زدن وارد شد و بدون سلام گفت:رکسانا بدبخت شدم!

رکسانا که جا خورده بود با تعجب پرسید:چته بابا؟قلبم وایسد.چی شده؟
و رویا تمام ماجرای دیشبشو تعریف کرد و با ناراحتی گفت:حالا چیکار کنم؟نمیدونم چطوری خودمو نجات بدم...

رکسانا کمی فکر کرد و گفت:چرا فرار نمیکنی؟؟؟

رویا تا حالا به فرار فکر نکرده بود.

رویا:آره فرار.چرا به فکر خودم نرسیده بود؟؟؟!

پایان قسمت ششم

به قلم:میلاد

دوشنبه 16 آبان 1390 - 9:47:49 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم
نظر ها

http://avayeshab.gegli.com

ارسال پيام

سه شنبه 17 آبان 1390   5:04:42 AM

درود

باید بگم  من به عنوان یک خواننده تونستم بین  فضا و محیط  داستانت و خودم ارتباط بر قرار کنم..

بهتون تبریک میگم که اینچنین  تونستید  در خواننده حس ارتباط با داستان رو بوجود بیارید

موفق باشید

آخرین مطالب


دلم تنگ شده


خرید را با ما تجربه کنید


عید و چهارشنبه سوری


چرا اینجوریه؟!


رزم رستم و جومونگ!


فیلم هالیوودی با دوبله فارسی و تدوین اسلامی


دوتایی ها


کره جغرافیایی


مادر


سرباز بلک برن


نمایش سایر مطالب قبلی
آمار وبلاگ

226022 بازدید

10 بازدید امروز

18 بازدید دیروز

242 بازدید یک هفته گذشته

Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)

آخرين وبلاگهاي بروز شده

Rss Feed

Advertisements