×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

قروقاطی

× a target=blank href=http://www.parseshop.biz/market.aspx?rgm=mr.milad&p_id=2224image border=0 title=ست تاپ شلوارک پولک دوزی src=http://www.parseshop.biz/images/banners/2224.gif/a
×

آدرس وبلاگ من

milad-zartosht.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/broken hart

?????? ???? ?????? ???? ???? ?????? ??? ??? ????? ??????

زندگی رویا(قسمت هفتم)

رویا اصلا به فرار فکر نکرده بود.اصلا. رویا رو به رکسانا کرد و گفت:آره فکر خوبیه.همین کارو باید بکنم فقط اینطوری میتونم خودمو نجات بدم. رکسانا هم خوشحال بود از اینکه تونسته بود به دوستش کمک کنه. کمی با هم راجع به فرار حرف زدن و رویا تصمیم گرفت که همین امشب فرار کنه.وقتی که رویا و مادرش کارشون تموم شد و آماده رفتن بودند رکسانا به رویا گفت:به مامانت بگو یه دقیقه منتظر باشه کارت دارم و رفت سمت میزش. رویا هم رفت سمت پله ها و به مادرش که پاین بود گفت که صبر کنه. رکسانا سمت رویا رفت و یه پاکت بهش داد و گفت:بیا این 150 هزار تومن پوله.واسه فرار لازمت میشه. رویا از خوشحالی و مهربونی رکسانا زبونش بند اومده بود.رکسانا رو بغل کرد و بوسید.رکسانا در همون حالت به رویا گفت:رویا من دیگه خواهرمو نمیبینم؟رویا ناراحت شد و به رکسانا گفت:قول میدم بهت سر بزنم. مادر رویا را صدا میزد.رویا خودشو جمع و جور کرد و گفت:رکسانا دوستت دارم.خداحافظ... رکسانا هم زد زیر گریه و با گریه گفت:منم همینطور. رویا از پله ها پایین رفت و همراه مادر به سمت حیاط و در حرکت کرد.تو راه نمیدونست قضیه رو به مادر بگه یا نه اما آخر سر رو به مادر کرد و گفت:مامان من میخوام فرار کنم.نمیخوام مثل نرگس بشم.مادر اندوهگین و مضطرب رویا رو نگاه کرد و بعد از یه سکوت طووولانی گفت:آره اینکارو کن. رویا باورش نمیشد مادرش موافقه پس به فرار بیشتر امید پیدا کرد. رویا میخواست همون شب فرار کنه پس منتظر شد تا شب بشه.شب که شد با مادر خداحافظی کرد و حلالیت طلبید.مادر نظرش عوض شده بود و از رویا میخواست این کارو نکنه اما رویا میگفت:مامان میخوای منم مثل نرگس بشم؟ رویا انقدر گفت تا مادر راضی شد. پدر و برادرها خونه نبودند.رویا میدونست رفتند سراغ عاقد.عاقد هم چه کسی بود!یکی از دوستای پدر.رویا امیدی واسه موندن نداشت.از خونه رفت بیرون و با عجله به سمت سر کوچه راه افتاد.مادر تو آستانه در ایستاده بود و اشک میریخت. رویا نیم ساعتی راه رفت.اما ترسید و پشیمون شد.میخواست برگرده اما زود نظرش عوض شد. رویا ساعت ها بی هدف تو کوچه ها و خیابونا قدم میزد.کم کم ترس داشت وجویشو میگرفت.بغض کرده بود.خیلی میترسید.رویا رفت و رفت تا به یه پارک رسید.خیلی خسته بود و رفت روی نیمکت سرد پارک نشست.سرش رو چرخوند.دنبال ساعت میگشت.به ساعت پارک نگاه کرد.ساعت 11 شب رو نشون میداد.رویا میدونست خونشون الان چه قشقرقی به پاست.میخواست ذهنشو درگیر خونه نکنه پس چشاش و بست و سعی کرد به چیزی فکر نکنه.تو همون حالت بود که چراغ گردون قرمز رنگ نیروی انتظامی ترسوندش.سریع دوید و رفت پشت شمشاد های پارک قایم شد.این کارو کرد چون رکسانا بهش گفته بود:حواست به مامورا باشه بگیرنت بدبختی. از شانس رویا مامورا رویا رو ندیدند و رفتند.رویا روی چمن ها نشست.سرش رو برگردوند و دید یه دختر با آرایش غلیظ و عجیب نگاهش میکنه.جا خورد و ترسید. دختر به رویا گفت:هوی دختر بیا اینجا بینم؟ رویا نمیخواست بره اما از چون میترسید قبول کرد و رفت سمتش. دختر:اینجا چیکار میکنی؟خونه مونه نداری؟ رویا با ترس:چچچچرررا ددداااررررم... دختر:آها فهمیدم.فرار کردی؟ رویا همچنان با ترس:آآآررره ه ه...یعنی بببله! دختر خندید و گفت:بدبخت تو پارک که نمیتونی دووم بیاری.معتادا و گدا ها داغونت میکنن.برو یه جایی واس خودت پیدا کن تا کسی پیدات نکنه.عزت زیاد! رویا سریع و خواهشانه گفت:صبر کن.من امشب فرار کردم میترسم جایی رو ندارم.تروخدا تو کمکم کن و یه جا برام پیدا کن. دختر گفت:چی؟من از کجا واست جا پیدا کنم؟خونهن ای که من هستم واسه خودمونم جا کمه. رویا گفت:پولشو میدم. دختر وقتی شنید رویا پول داره لحن حرف زدنش تغییر کرد و گفت:پول داری؟چرا زودتر نگفتی؟باشه یه کاریش میکنم.25 تومن بهم بده تا بهت جا بدم. رویا هم سریع پول هاشو در آورد و 25 تومن شمورد و داد. دختر از اینکه رویا اونقدر پول داشت تعجب کرد. رویا و دختره با هم راه افتادند.رویا تو راه که میومدن قضیه فرارشو گفت و فهمید اسم دختره مرجان. رویا پرسید:تو هم فرار کردی؟مرجان گفت:خودت بعدا میفهمی.رویا و مرجان رفتنر و رفتند تا به یه در چوبی رسیدند.مرجان کلید رو از تو کیفش در آورد و قبل از اینکه درو باز کنه به رویا گفت:دختر حواست باشه هرکی ازت چیزی پرسید جوابشو نمیدی و به کسیم نمیگی پول داری وگرنه تیغت میزنن. مرجان در را باز کرد و وارد شد رویا هم پشت سرش راه افتاد.جایی که رویا رفته بود یه حیاط نسبتا بزرگ و کثیف بود که دور و برش پر از اتاق بود.مرجان راه افتاد رویا هم دنبالش رفت.3تا اتاق رد کردند.اتاق مرجان و دوستاش اتاق چهارم بود.مرجان در رو باز کرد و رفت داخا و به رویا گفت بیا تو. رویا داخل اتاق شد.داخل اتاق 5 نفر دختر بودند که 3تاشون خواب بودند دوتاشونم در حال ورق بازی کردن. مرجان به دوستاش گفت:بکس!این رویاست.مثل ما فراریه و قراره با ما زندگی کنه. اون دوتا دختر بلند شدند و به رویا دست دادند.کیشون گفت:خوش اومدی باید گشنت باشه الان یه چیزی برات میارم بخوری.رویا تشکر کرد و گفت ممنون.و رفت یه گوشه نشست.مرجان گفت:رویا اینا آدمای خوبین ازشون نترس.ما مراقبت هستیم... رویا اصلا به فرار فکر نکرده بود.اصلا. رویا رو به رکسانا کرد و گفت:آره فکر خوبیه.همین کارو باید بکنم فقط اینطوری میتونم خودمو نجات بدم. رکسانا هم خوشحال بود از اینکه تونسته بود به دوستش کمک کنه. کمی با هم راجع به فرار حرف زدن و رویا تصمیم گرفت که همین امشب فرار کنه.وقتی که رویا و مادرش کارشون تموم شد و آماده رفتن بودند رکسانا به رویا گفت:به مامانت بگو یه دقیقه منتظر باشه کارت دارم و رفت سمت میزش. رویا هم رفت سمت پله ها و به مادرش که پاین بود گفت که صبر کنه. رکسانا سمت رویا رفت و یه پاکت بهش داد و گفت:بیا این 150 هزار تومن پوله.واسه فرار لازمت میشه. رویا از خوشحالی و مهربونی رکسانا زبونش بند اومده بود.رکسانا رو بغل کرد و بوسید.رکسانا در همون حالت به رویا گفت:رویا من دیگه خواهرمو نمیبینم؟رویا ناراحت شد و به رکسانا گفت:قول میدم بهت سر بزنم. مادر رویا را صدا میزد.رویا خودشو جمع و جور کرد و گفت:رکسانا دوستت دارم.خداحافظ... رکسانا هم زد زیر گریه و با گریه گفت:منم همینطور. رویا از پله ها پایین رفت و همراه مادر به سمت حیاط و در حرکت کرد.تو راه نمیدونست قضیه رو به مادر بگه یا نه اما آخر سر رو به مادر کرد و گفت:مامان من میخوام فرار کنم.نمیخوام مثل نرگس بشم.مادر اندوهگین و مضطرب رویا رو نگاه کرد و بعد از یه سکوت طووولانی گفت:آره اینکارو کن. رویا باورش نمیشد مادرش موافقه پس به فرار بیشتر امید پیدا کرد. رویا میخواست همون شب فرار کنه پس منتظر شد تا شب بشه.شب که شد با مادر خداحافظی کرد و حلالیت طلبید.مادر نظرش عوض شده بود و از رویا میخواست این کارو نکنه اما رویا میگفت:مامان میخوای منم مثل نرگس بشم؟ رویا انقدر گفت تا مادر راضی شد. پدر و برادرها خونه نبودند.رویا میدونست رفتند سراغ عاقد.عاقد هم چه کسی بود!یکی از دوستای پدر.رویا امیدی واسه موندن نداشت.از خونه رفت بیرون و با عجله به سمت سر کوچه راه افتاد.مادر تو آستانه در ایستاده بود و اشک میریخت. رویا نیم ساعتی راه رفت.اما ترسید و پشیمون شد.میخواست برگرده اما زود نظرش عوض شد. رویا ساعت ها بی هدف تو کوچه ها و خیابونا قدم میزد.کم کم ترس داشت وجویشو میگرفت.بغض کرده بود.خیلی میترسید.رویا رفت و رفت تا به یه پارک رسید.خیلی خسته بود و رفت روی نیمکت سرد پارک نشست.سرش رو چرخوند.دنبال ساعت میگشت.به ساعت پارک نگاه کرد.ساعت 11 شب رو نشون میداد.رویا میدونست خونشون الان چه قشقرقی به پاست.میخواست ذهنشو درگیر خونه نکنه پس چشاش و بست و سعی کرد به چیزی فکر نکنه.تو همون حالت بود که چراغ گردون قرمز رنگ نیروی انتظامی ترسوندش.سریع دوید و رفت پشت شمشاد های پارک قایم شد.این کارو کرد چون رکسانا بهش گفته بود:حواست به مامورا باشه بگیرنت بدبختی. از شانس رویا مامورا رویا رو ندیدند و رفتند.رویا روی چمن ها نشست.سرش رو برگردوند و دید یه دختر با آرایش غلیظ و عجیب نگاهش میکنه.جا خورد و ترسید. دختر به رویا گفت:هوی دختر بیا اینجا بینم؟ رویا نمیخواست بره اما از چون میترسید قبول کرد و رفت سمتش. دختر:اینجا چیکار میکنی؟خونه مونه نداری؟ رویا با ترس:چچچچرررا ددداااررررم... دختر:آها فهمیدم.فرار کردی؟ رویا همچنان با ترس:آآآررره ه ه...یعنی بببله! دختر خندید و گفت:بدبخت تو پارک که نمیتونی دووم بیاری.معتادا و گدا ها داغونت میکنن.برو یه جایی واس خودت پیدا کن تا کسی پیدات نکنه.عزت زیاد! رویا سریع و خواهشانه گفت:صبر کن.من امشب فرار کردم میترسم جایی رو ندارم.تروخدا تو کمکم کن و یه جا برام پیدا کن. دختر گفت:چی؟من از کجا واست جا پیدا کنم؟خونهن ای که من هستم واسه خودمونم جا کمه. رویا گفت:پولشو میدم. دختر وقتی شنید رویا پول داره لحن حرف زدنش تغییر کرد و گفت:پول داری؟چرا زودتر نگفتی؟باشه یه کاریش میکنم.25 تومن بهم بده تا بهت جا بدم. رویا هم سریع پول هاشو در آورد و 25 تومن شمورد و داد. دختر از اینکه رویا اونقدر پول داشت تعجب کرد. رویا و دختره با هم راه افتادند.رویا تو راه که میومدن قضیه فرارشو گفت و فهمید اسم دختره مرجان. رویا پرسید:تو هم فرار کردی؟مرجان گفت:خودت بعدا میفهمی.رویا و مرجان رفتنر و رفتند تا به یه در چوبی رسیدند.مرجان کلید رو از تو کیفش در آورد و قبل از اینکه درو باز کنه به رویا گفت:دختر حواست باشه هرکی ازت چیزی پرسید جوابشو نمیدی و به کسیم نمیگی پول داری وگرنه تیغت میزنن. مرجان در را باز کرد و وارد شد رویا هم پشت سرش راه افتاد.جایی که رویا رفته بود یه حیاط نسبتا بزرگ و کثیف بود که دور و برش پر از اتاق بود.مرجان راه افتاد رویا هم دنبالش رفت.3تا اتاق رد کردند.اتاق مرجان و دوستاش اتاق چهارم بود.مرجان در رو باز کرد و رفت داخا و به رویا گفت بیا تو. رویا داخل اتاق شد.داخل اتاق 5 نفر دختر بودند که 3تاشون خواب بودند دوتاشونم در حال ورق بازی کردن. مرجان به دوستاش گفت:بکس!این رویاست.مثل ما فراریه و قراره با ما زندگی کنه. اون دوتا دختر بلند شدند و به رویا دست دادند.کیشون گفت:خوش اومدی باید گشنت باشه الان یه چیزی برات میارم بخوری.رویا تشکر کرد و گفت ممنون.و رفت یه گوشه نشست.مرجان گفت:رویا اینا آدمای خوبین ازشون نترس.ما مراقبت هستیم... پایان قسمت هفتم به قلم:میلاد
جمعه 20 آبان 1390 - 11:10:33 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم
نظر ها

http://www.gegli.com

ارسال پيام

چهارشنبه 25 آبان 1390   8:49:30 AM

آخرین مطالب


دلم تنگ شده


خرید را با ما تجربه کنید


عید و چهارشنبه سوری


چرا اینجوریه؟!


رزم رستم و جومونگ!


فیلم هالیوودی با دوبله فارسی و تدوین اسلامی


دوتایی ها


کره جغرافیایی


مادر


سرباز بلک برن


نمایش سایر مطالب قبلی
آمار وبلاگ

226149 بازدید

61 بازدید امروز

24 بازدید دیروز

274 بازدید یک هفته گذشته

Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)

آخرين وبلاگهاي بروز شده

Rss Feed

Advertisements